پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد . *
*همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد
شانسی ای آوردی . *
*پیرمرد جواب داد : **" بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"*
*چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت .
اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !" *
*اما پیرمرد جواب داد : **" خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "*
*بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را
رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : **" عجب
بد شانسی آوردی ؟ "** *
*و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " **بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
** *
*در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به
سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای
سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و
نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند . *
*"خوش شانسی ؟*
*بد شانسی ؟*
*کسی چـــه میداند** ؟"*
*هر حادثه ای که در زندگی ما روی می دهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی
بد. هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در
کنار هم ببینیم. زندگی سرشار از حوادث است . *
**با آرزوی شادکامی**
.: Weblog Themes By Pichak :.